تکاپو TAKAPU

ارائه مطالب گوناگون در زمینه های مختلف

تکاپو TAKAPU

ارائه مطالب گوناگون در زمینه های مختلف

۳۳ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

نمونه هائی از فقر فرهنگی در آموزش

گارگین فتائی

.

1: در دوران تحصیلم در دانشگاه مدام از طرف دانشجوها با این سوال مواجه میشدم که چرا اومدم و دارم رشته حقوق می خونم .  البته علت این امر این بود که در رشته حثوق  ، مشاغل زیادی هست که شرط تصدی به اونها اسلامه یعنی باید مسلمون باشی تا بتونی در اون کار شاغل بشی و این در قانون صراحتاً اومده از قبیل تصدی به قضاوت یا دادسرا یا کادر قضائی و کادر نظامی و غیره و از طرف دیگر اقلبت بودنم در محیطی که تعدادی از دانشجوها تحصیلات حوزوی داشتند و یا رشته ای که باید در آن حجم زیادی از فقه اسلامی را مطالعه کرد هم براشون تعجب بر انگیز بود .

در خارج از ایران یویژه در ممالک چند ملیتی نظیر آمریکا ، در یک مدرسه یا کالج یا داشنگاه ،  اقوام و پیروان ادیان مختلف و یا رنگ پوست های مختلف با هم در یک کلاس درس می خونند مثلا من مسیحی سفید پوست ،  فرد سمت راستم یک زردپوست یودائی  و فرد سمت چپم یک مسلمون سیاه پوسته و البته هیچ گاه این سوال مطرح نمیشه که فلانی چرا اومده این رشته درس می خونه حالا فرقی نمی کنه که مثلاً یک مسیحی بره اسلام شناسی بخونه یا یک مسلمون بیاد الهیات مسیحی بخونه و اساساً کسی این حق رو نداره که در زندگی دیگران دخالت کنه و مدام براش تعیین تکلیف بکنه.

2: این امر در واقع به نوعی دخالت در امور دیگران هم هست که در بین ما ایرانیها بسیار رایجه ،  ما همواره در کار همدیگه دخالت  می کنیم و همیشه از شم و خم و جیک و بک زندگی اهالی محل از یغال گرفته تا قصاب و نونوا و همسایه و فامیل و غیره آگاهیم و البته در خیلی از موارد اون نسخه ای که می پیچیم نه تنها دردی رو درمان نمی کنه بلکه  بدتر باعث افزایش درد میشه چرا که از دید طرف کار ما چیزی جز فضولی نیست.

3: من ایرانیهای زیادی رو توی امریکا دیدم که در سنین بالا مثلا شصت یا هفتاد سالگی کتاب به دست و با کیف به مدرسه میرند و درس می خونند و خیلیهاشون یا زبان انگلیسی می خونند یا اونو تقویت می کنند و یا تحصبلات خودشون رو تکمیل می کنند و ادامش میدند.

 بارها در ایران من خودم شاهد بودم که سن بالا که هیچ حتی کمی شخصی دیرتر درس و دانشگاهش رو تموم می کنه چقدر از طرف خود مردم بهش سرکوقت می زنند و یا اگه شخص مسنی بخواد درس بخونه تا چه حدی به چشم میاد و انگشت نما میشه و حتی محله هائی هست که به شدت این جور افراد مورد تمسخر و تحقیر قرار می گیرند و جملاتی رو می شنود که همه ما کمابیش ازش آگاهیم حرفهائی مثل اینکه پاش لب گوره داره درس می خونه یا دوران بچگیاش یادش اومده و غیره ، جالب اینجاست که اینها علافی و نشستن در پارک رو کار خنده دار و مسخره ای تلقی نمی کنند اما درس خواندن شخص مسن از دید اینها تحقبر آمیزه!

در آمریکا افراد مختلف با سنین مختلف در یک کلاس هستند و هیج کس اساساً حق اینو نداره که به دیگری بگه تو که نزدیک مردنته چرا اومدی درس می خونی .

3: مورد دیگر در خصوص زمانیه که شخصی اشتباها جمله یا لغتی رو میگه که البته در ایران این شخص هم مورد تمسخر و تحقیبر قرار گرفته و سر یک مساله جزئی  و یا اشتیاه دستوری بهش میخندند و یا با افتادن یک نفر یه عده هر هر و کر کر می خندند البته اینو که میگم ممکنه در همه جای ایران یا شهرهای اون نباشه ولی در خیلی از محله ها و نقاط ایران این رفتارها هست.

در آمریکا   ایرانیهائی که انگلیسیشون زیاد خوب نیست  اوائل که پاشونو تو امریکا میزارند همواره می ترسند که انگلبسی حرف بزنند چرا که  گمان می کنند اگه حرف بزنند و چیزی رو اشتباه کنند مثل ایران مورد خنده و تمسخر قرار می گیرند در حالی که مساله درست برعکسه یعنی شما هر طوری که انگلبسی حرف یزنی و مقصودت رو بفهمونی اونها بهت گوش میدن و هیچ گاه به خاطر تلفظ و یا طرز حرف زدنت بهت نمی خندند  حتی ممکنه خود ایرانیها سر این قضیه به هم بخندن ولی اقوام دیگه و بخصوص اونهائی که در آمریکا بزرگ شدند هرگز به این امر نمی خندند.

4: در ایران هر جائی می خوای بری از دانشگاه و محیط تحصیلی گرفته تا محیطهای اداری و تصدی به مشاغل در همه تقاضانامه ها سوالاتی از آدم پرسیده میشه که آدم شاخ در میاره مثلا شغل پدرت چیه و یا الان کار خودت چیه و این در حالیه که جائی که شما رفتی اساساً نیازی به دانستن این مسائل نیست و موارد غیر ضوروی دیگر .

در آمریکا هم تقاضا نامه ها حاوی سوالات مختلفیه اما همگی مربوط به اون کاریه که شما براش تقاضانامه پر کردی نه چیز اضافی به درد نخور در مورد اون کار

 

نگارش

گارگین فتائی

.

 

وقتهائی هست که قلم و کاغذ به دست می گیرم اما چیزی برای نوشتن ندارم ،  دوست دارم چیزی بنویسم اما توی سرم انگار عین پتک صدا می کند  گوئی از همه چیز خالی شده است .

منگ منگ می شوم و دیگر هیچ احساسی ندارم ، دلم می خواهد متنی عمیق بنویسم یا شعری قافیه دار و قشنگ ولی انگار ذهنم از اندیشیدن باز ایستاده و درونم از احساس هر گونه نگارشی خالی است ، احساسی که باید دست مایه این شعر و متنها باشد .

شاید هنوز به اندازه کافی بزرگ نشده ام و تنها ادای بزرگ ترها را در می آورم .

سری به نوشته های پیشین خود می زنم ، احساس می کنم برخیهایشان بسیار خوب نوشته شده اند ، در این لحظه با خود می گویم چگونه اینها را نوشته ام در حالی که الان یارای انجام چنین کاری را ندارم !

ساعتها در جای خود می مانم و در یک نفطه خیره می شوم انگار تیدبل به آدمی شده ام که از تفکر  خالی است ، هیچ  گونه اندیشه ای به سراغم نمی آید .

 به راستی که این چه فلسفه ایست ! زمانی آن چنان پرهجیان و با احساس هستی که سخنانت حاکی از حرارتی گرم است و گاه چنان بی روح و بی هیجان که هر چه از آن احساس می شود تنها و تنها سردی و گنگی است

رهایی مطلق

گارگین فتائی

.

به هیچکس

در این دنیا وابسته نباش,

حتی سایه ات

هنگام تاریکی

تو را ترک می کند.

.

گاهی اوقات فکر می کنم شاید روش درست زندگی همان روشی باشد که دراویش و صوفیها و یا راهب ها اعمال می کنند.

آنها به قطعه نانی راضی هستند و توقعی از دنیا ندارند .

همین بی توقعی باعث می شود که خود را درگیر و گرفتار انواع مختلف امور و تن دادن به هر کاری برای رسیدن به امیال خود نباشند

.

قانع به یک استخوان چو کرکس بودن

به زان که طفبل خان ناکس بودن

با نان جوین خویش حقا که به است

کالوده به پالودهء هر خس بودن

.

ما برای امرار معاش و رسیدن به اهداف و خواسته های گوناگون خود تن به هر کار خس و خفیفی داده و خود را نزد هر کسی خوار و ذلیل می سازیم.

زمانی می رسد که در زندگی خود عاشق می شویم ، این عشق امان ما را می برد ، دنبال معشوق خود می رویم اما مدام با کم توجهی و سخنان حقارت آمیز معشوق مواجه می شویم و در نهایت پس از گذشت مدتی احساس می کنیم  چیزی که به دست نیاوردیم هیچ در عوض انبوه بغض ها و خاطزات تلخ را برای خود رقم زده ایم.

در این حالت باید اندیشید که چه بهتر بود که اصلا گرایش و میلی به معشوق نبود تا این همه ذلت و بدبختی هم نصیب ما نگردد.

ما در زندگی دنیوی خود دنبال چیزهای خوب هستیم و برای رسیدن به آنها مدام کار می کنیم و نقشه می کشیم و حتی اگر امکانش را داشته باشیم سر این و آن کلاه گذاشته و بسیار راحت متوسل به دروغ گویی می شویم.

البته  کار به اینجا ختم نمی شود بلکه در بسیاری از موارد معمولاً کارمان پیش یک شخصی گیر است که اصطلاحا باید یا دم وی را ببینیم و یا حسابی جیبهایش را پر سازیم تا لا اقل جواب سلام ما را داده و گوشه التفاطی هم به ما و کار ما بیاندازد.

در چنین حالتی است که انسان احساس می کند با وجود اینکه ممکن است به دارایی فراوانی رسیده باشد اما ارزشش حتی از مورچه هم کمتر است  چرا که هیچ کمکی نزد انسانها بدون توقع و چشمداشت نیست .

حتی ظاهراً ممکن است کسی در رفاه و آسایش باشد اما این ظاهر قضیه است و ما غافل از ان هستیم که این رفاه و آسایش به بهای فحش و تحقیرها و توهین ها و ناسزاهای بالادستیهای وی و یا افرادی که این شخص همچون سگها استخوانی که رو به رویش انداخه اند می لبسد به دست آمده باشد .

در آئین ذن و طریقت باطنی و ماکتب شرقی اصلی هست که مضمون آن تقریباً این می شود که انسان برای اینکه به آرامش و اسایش دائمی برسد باید خود را از هر چیزی که وی را وابسته می کند رها سازد .

بدین گونه است که انسان می تواند رها شود ، رها از غم و غصه ، رها از دردها و دلهره ها ، رها از افسردگی و ناراحتی ، رها از سردردها و بیماریها.

رهایی از همه آن چیزهایی که انسان را محدود و وابسته و اصطلاحا سر جایش میخکوب می کند از خوراک و پوشاک گرفته تا زن و فرزند و خانواده و دوست و دشمن و دود و دم و پول و مادیات و گرفتاریهای کاری و بسیاری از چیزهای دیگر

و این به معنی رسیدن به حد اعلای رهایی است یعنی رهایی مطلق