یک تصور غلط
یک تصور غلط
گارگبن فتائی
.
آدم خیلی وقتها دلش می خواد یه نفر به حرفها و درد دلهاش گوش کنه برای همینه که می بینیم خیلی از وب ها و شبکه های اجتماعی شده کانون درد دل و دل نوشته های این و اون .
من فکر می کنم این کار تا حدی خوبه و باعث میشه آدم خودش رو خالی بکنه مخصوصاً برای اونهایی که منزوی ترند و دوست کمتری دارند و خلاصه به هر دلیلی تنهاتر هستند .
اما خوب هر کسی هم جنبه خوندن و شنیدن این درد دلها رو نداره .
ممکنه یه عده نفهمند که اون شخص داره چی میگه چون تا به حال به همچین موردی برخورد نکردند یه عده فرصت طلب هم متنظرند تا بهانه ای یا نقطه ضعفی از طرف گیر بیارند و مدام تو سرش بزنند . از این جور آدمها توی دنیای واقعی زیاده چه برسه به دنیای مجازی !
افرادی هم هستند که انبوهی از درد دلها و ناگفته ها رو توی دلشون تلمبار کردند منتهی چون گمان می کنن ابراز اونها باعث کوچیک شدنشون پیش دیگرون میشه برای همین از ابرازش خودداری می کنند .
من از اون دسته افرادی بودم که درد دلها و مشکلاتم رو رک و بی پرده ابراز کردم البته یعضی وقتها چوب این بی ریا بودن و صادق بودن رو خوردم .
عرف جامعه ما رو طوری به بار آورده که خیلی از ما ها یا صادق نیستیم و یا ناگزیریم که صادق نباشیم در واقع ظاهرمون با باطنمون یکی نیست اما من خود بالشخصه نمی تونم این طوری باشم شاید هم این کار هنر خاصی لازم داره که من ندارم !
افراد بی شخصیت و بی جنبه ای بودند که با استفاده از این درد دلها و مشکلاتم بیشتر به تحقیر و تمسخرم پرداختند و در واقع به جای اینکه مرحم زخمم باشند بیشتر نمک روی زخمم پاشیدند.
عده ای هم بودند که از ابراز این درد دلها و مشکلات از طرف من مخالف بودند اینها افراد بدی نبودند اما معتقد بودند که ابراز اونها نتیجه معکوس خواهد داشت .
و اما افراد بسیاری و هم بودند که به ابراز هم دردی با من پرداختن حتی ممکنه که خودشون شرائط منو درک نکرده باشند چون توی موقعیت من قرار نگرفتند اما حس هم دردی داشته اند .
خوب من هم مشکلات زیادی توی زندگی داشتم و دارم اعم از مادی و معنوی . یکی از این مشکلات که من سعی زیادی در شناساندن اون به خواننده ها و دیگرون داشته ام عارضه ای بوده به نام آلبینیسم یا زالی که مشخصات کلی اون اینها هستند
1: فقدان رنگ دانه در بدن که باعث سفیدی مو و پوست از زمان تولد میشه
2: مادرزادی و ارثی بودن این عارضه یعنی چند نسل قبل یکی در اون خانواده این طوری بوده و به اون شخص رسیده .
3: نیستوگاموس یا لرزش غیر ارادی چشم
4: ضعف زیاد چشم در حد نیمه بینایی که قابل علاج هم نیست
یعنی ما می تونیم ببینیم ولی برای دیدن چیزها و متنهای ریز و کوچیک باید اونها رو به چشمهامون بچسبونیم و عینک هم کمکی در این مورد نمی کنه.
البته عده ای اومدند و از این عارضه چنان تعریف کردند که گویی نه تنها عارضه ای نیست بلکه امتیازی هم محسوب میشه و حتی ابراز خرسندی عمیق کردند که این عارضه رو دارند !
این چیزی نیست جز خوش بینی مفرط و به همون اندازه مخربه که بدبینی مفرط .
باری این سفیدی مو و پوست از زمان تولد برای ما خیلی دردناک بوده چون ما در عنفوان جوانی متاسفانه ناگزیر بودیم تصورات و حرفهای اشتباه مردم در موردمون رو گوش کنیم چون اونها همواره فکر کردند که ما چون مو و پوستمون سفیده پس پیر و سالخورده هستیم و البته قبولوندن این امر به اونها که ما این گونه نیستیم هم کار سختیه چون کلا جامعه ما به دیر باوری عادت داره .
این طرز تلقی دردناک بارها برای خود من اتفاق افتاده چه زمانی که کوچک تر بودم و چه در حال حاضر
یادمه من به عنوان شاهد به همراه چند نفر از دوستان نزد یک سردفتر رفتیم اون سردفتر خودش آدم مسنی بود . اون به ما گفت که شناسنامه ها رو بهش بدیم تا مشخصات رو تطبیق بده وقتی همه شناسنامه ها رو دید مال اونهایی رو که موی سیاه داشتند هیچ تعجبی نکرد و مشخصات رو تطبیق داد و شناسنامه ها رو بهشون برگردوند اما وقتی نوبت من رسید خنده مضحک و نیش داری کرد و گفت تو متولد 1350 هستی ؟ البته این جریان مال دوازده سال پیشه من گفتم بله اون گفت هیچی بعد شناسنامم رو داد و البته من می دونم که گمانش این بود که من سنم رو توی شناسنامه کم کردم و اصلا توی این فکر نبود که ممکنه فردی جوون باشه و قیافش این طوری باشه .
زمانی که دانشگاه می رفتم و فکر کنم سال سوم بودم وقتی داشتم از دانشگاه به خونه می اومدم توی خیابون دو تا جوون هم سن من وقتی منو دیدن با همون لحن مودبانه ای که شما هر روز از این جور آدمها می شنوید گفتند
............. دویست سالشه !
روزی داشتم از سر کار بر می گشتم و سوار یه ماشین شدم توی اون ماشین زن و شوهری حدود سی و پنج ساله نشسته بودند من وقتی سوار ماشین شدم اون پسره خنده ای کرد من فکر کردم با زنش دارن حرف می رنند اما بعدا فهمیدم که داره به من می خنده وقتی اونها می خواستند پیاده بشند من متوجه نشدم و اون بهم نگاهی انداخت من گفتم پیاده میشید اون بهم گفت آره آقا بزرگ آره بابا بزرگ پیاده میشیم .
زمانی هم یادم میاد که زمستون بود و تاکسی سوار شده بودم نمی دونم در مورد چی داشتیم حرف می زدیم و من جلو نشسته بودم و یکی از مسافرین عقب پیرمرد مسنی بود که دست زد به شونه من و گفت از من و تو دیگه گذشته!
در یک جشنی بودم و در اون جشن خواننده ای اومده بود و آواز می خوند اون خواننده قبل از خوندن یکی از این آوازها گفت که این آواز رو به خاطر جوونها داره می خونه دو تا جوون که اونجا بودند به من نگاه کردند و گفتند این هم یاد جوونیهاش افتاده که می خواد این آهنگ رو گوش کنه.
و نمونه های زیادی از این قبیل
واقعا خیلی دردناکه که آدم در بیسست ، سی ویا چهل سالگی و در زمانی که هنوز جوون به حساب میاد مدام با طرز تلقی نادرست و دردناک مردم رو به رو بشه ، جوونها اونو جوون به حساب نیارند و پیرها اونو هم سن خودشون بدونند و دردناک تر از اون اینه که کسانی که تو اونها رو به عنوان یار و همدم خودت می خوای انتخاب کنی هم همین طرز فکر رو داشته باشند.
این همون مشکل ظاهربینیه که متاسفانه در جامعه ما خیلی زیاد و عمیقه که بر اساس اون افراد رو تنها و تنها بر اساس ظاهرشون قضاوت می کنند .
در این صورته که جوونی آدم به زهرمار تبدیل میشه و یک جوونی بی ثمر و بی نتیجه میشه که بیهوده داره مسیر خودش رو طی می کنه!
این یکی از مشکلات دردناک افرادی مثل ما هست که امیدوارم با خوندنش سوء تعبیر و سوء برداشت نشه و سعی و تلاشی هر چند ناچیز در جهت رفع این تصور و برداشت غلط باشه>
- سه شنبه, ۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۹ ق.ظ
من سعی میکنم خیلی وقتا (تقریبا همیشه) خیلی از صحبت های مردم رو از کنارشون رد شم بدون توجه
فکر میکنم کار خوبیه